Wednesday, January 04, 2006

latest news on The Hillآخرین اخبار عاشقانه از تپه ی سحرآمیز

05/01/2006, 10:44

already Thursday! The latest news of loving is that I got up just before the alarm goes on at 5:55! Went for a nice cycle ride and left the orange bike near the railway cross and walked slowly up The Hill. On the way Dr. Dunkin asked why I still wear the Santa hat? And I said that as long as I have gifts to give, I can wear it! And gave him a small laminated picture of Baba, which he liked. Arti was wonderful and very musical! That brother sang again and it was so touching. I asked him at breakfast time to send me the translation of that song. He is a software engineer and Meher Baba has told his grandfather that He will bless his family for 7 generations. He has 2 small daughters and a beautiful wife who cooks special meals for Bhauji, when he travels to their town (forgot the name!)

پنجشبنه شده و هنوز گزارش وقایع دیروز ناتمام مانده و نیمه کاره رها شده... صبح زود دقایقی قبل از صدای زنگ بیدار شدم و با دوچرخه از مسیر اصلی ده رفتم به تقاطع خط آهن و دوچرخه را (بدون قفل کردن آن/ چه کسی میخواهد این را بدزدد؟) در آنجا پارک کردم و آهسته به سمت بالای تپه که مقبره بابا در آنجاست راه افتادم. دکتر دانکین (که بعدا بیشتر در موردش برایتان خواهم نوشت) میخواست بداند چرا هنوز کلاه بابانوئل را بر سر دارم (غیر از گرمای آن در این فصل خنک) گفتم" تا هدیه برای دادن دارم کریسمس برای من تمام نشده است و میتوانم کلاه را بر سر داشته باشم!" و سپس یک عکس خیلی کوچک از جوانی های مهربابا که پرس طلقی شده بود را به او هدیه دادم که آن عکس را پسندید. مراسم نیایش بسیار عالی و آهنگین بود/ فلوت و گیتار و دف و زنگ ها.... آن برادر که نامش را فراموش کردم باردیگر خواند و همه را محظوظ کرد. صدایی بس شیوا و رسا و با احساس دارد و موسیبقی بسیار خوش نوا. سر صبحانه ازش درخواست کردم که اگر می تواند ترجمه ی این شعر امروز را برایم بفرستد. قبول کرد و اگر بگیرم برای شما ترجمه خواهم کرد. خیلی لغات آشنا و زیبایی در آن بود به زبان اردو. مهندس نرم افزار است و امروز پیتر می گفت که مهربابا به پدربزرگ او گفته است که خانواده ی او را تا هفت نسل برکت خواهد داد و خودش نسل دوم است و یک همسر زیبا و خوش اخلاق و دو دختر 3 و 1 سال دارد که نسل سوم خواهند بود. همسرش برای "باوجی" خوراک مخصوص می پزد وقتی که باو به شهر آنان می رود و در خانه شان اقامت می کند.

During arti she tried to say ‘hi’ to me with hands, but my look was probably saying something that she ignored me again.

در هنگام موسیقی خواهر مکرمه با دست اشاره ای بعنوان "سلام" داشتند ولی شاید در نگاه من چیزی یافت که نیمه کاره رهایش کرد و دیگر انگار نه انگار که طبلی گم شده و تلفنی زده شده و دروغی گفته شده! همان روز دوشنبه، وقتی که گفت "نمیدانم" (در پاسخ به این سوال ساده که "طبل کجاست؟") بلافاصله گفتم "میدانی!" و بازهم سکوت!

When the prayer were over, I asked her quietly ‘where is my Jambe?’ and she said ‘I do not know’! and since it was RIGHT IN FRONT OF BABA’S TOMB, I could not hide the truth from her and said, ‘you KNOW, and this is a LIE… what a shame!’ why toile about such a thing? That drum must be somewhere, as she had already asked on Sunday to take it away from the hill and bring it to the ‘lost/found office’, but that day it was closed and she told me THIS, on Monday morning, OUT OF THE BLUE, and without me even say anything! THIS alone proves that she KNOWS where the drum is.

وقتی که مراسم کاملاٌ پایان گرفت، باردیگر به نرمی و آرامی از ایشان پرسیدم، "طبل کجاست؟" و ایشان بازهم اصرار داشت که "نمیدانم" و در اینجا چون درست در مقابل مقبره ی بابا چنان دروغی می گفت، دریغم آمد که همانجا و درجا اظهار شرمندگی و خجالت از این دروغ نکنم. گفتم که "این دروغ است و باعث شرمندگی!" اثبات این دروغ بسیار ساده است و خود ایشان روز دوشنبه صبح بدون مقدمه وبی اینکه من حرفی بزنم گفت که "اداره ی اموال گمشده دیروز تعطیل بود" همین و سایر موارد مشابه در گذشته نشان می دهد که کار خودش است ولی چرا دروغ می گوید فقط بابا می داند و بس/ من هم بهتر است بدانم اگر آن طبل را می خواهم!

Another VERY interesting that happened is that Tony G. was also there and I just said, ‘please tell her…’ that he did not even let me finish what I wanted to say and roared at me with those 4-letter words that I should NOT ‘mess with….’! I did not accept his gifts and soon I cut the scene by going away, down toward PC.(Pilgrim Center) for breakfast. Met ONE more Irani lady here, for her first time, mother to one of my brothers who comes here often.

یک واقعه جالب دیگر هم اتفاق افتاد که بازهم مربوط می شود به موضوع انرژی خشم و راههای برخوردبا آن. تونی گریس در همانجا حاضر بود و منتظر نوبت زیارت مخصوص خودش. فکر کردم شاید ایشان بتواند به آن دوست مشترک کمک کند تا از این جهل بیرون بزند ولی به محض اینکه گفتم ،"لطفاٌ به ایشان بگو..." که ناگهان با خشم زیاد و استفاده از کلمات چهارحرفی گفت که.... "خلاصه من از او پشتیبانی می کنم و برای تو خوب نخواهد بود = تهدید!"!! برای درز گرفتن بحث و اینکه در آن فضای مقدس صورت می گرفت فورا آنجا را ترک کردم و برای صرف صبحانه به زایر سرا در پایین تپه راه افتادم. در راه از جادوگر و شعبده باز ماهر آقای هوی مک دونالد که با دوچرخه به آنجا می رفت پرسیدم "بجز عشق بیشتر با اینها چه می توان کرد؟".... "هیچ" پاسخمان بود!

Went to Tony and kissed his head and told him, ‘when I love you, how can I be afraid of you?!!’ He acknowledged my feeling and I hope got clear about my approach.

Got another compliment about the orange bike from a brother.

رفتم سر صندلی تونی گ و بالای سرش را بوسه زدم و با خنده گفتم، "وقتی دوستت دارم چگونه می توانم ازت بترسم؟! لطفاٌ سعی نکن مرا بترسانی! فایده ندارد! عملی نیست!" ظاهراٌ با خنده و رضایت پیام را گرفت و دیگر حرفی نزد. اصلاٌ نمیدانم آیا ماجرای دوست مشترکمان را می داند و یا نه و یا فقط بطور غریزی رفتار می کند.

Preparation work is undergoing for the GREAT CELEBRATION, and I signed up for the ‘stage’ to play Daff and percussion. Hope the drum is found soon, so I can practice a bit. There is a young Irani/American brother here, who plays very good on drums. I asked a sister if she can take some pictures from the work is being done up this Hill. Soon you will see what is going on here and I hope I can give a ‘daily report’ during the Amartithi, Jan 31th, the Day Baba left His body in 1969, in MeherAzad.

عملیات آماده سازی منطقه برای جشن بزرگ آخر این ماه (31 ژانویه = سالگشت ترک بدن مهربابا در 1969) ادامه دارد و روز به روز گسترده تر می شود. امروز صبح برای اولین بار نرده های چوبین مخصوصی را دیدم که برای نگه داشتن جمعیت در صف، در سمت غربی مقبره آماده کرده اند. شنیده ام که نوبت بوسه زدن بر گل ها و سنگ مزار بابا در داخل مقبره، به 14-13 ساعت هم می کشد. برای همین بالای محوطه را روکش پارچه ای می بندند برای حفاظت از آفتاب ظهر. از یک خواهر زایر قول گرفتم که مقداری عکس از این عملیات (قبل از مراسم) برای ما بگیرد. خودش مقداری عکس از زایرسرای جدید دارد که آن ها را هم سعی می کنم وارد این کامپیوتر کنم. البته هنوز تمام 91 عکس ارسالی بهروز جان را نگاه نکرده ام/ شاید از آنجا عکس داشته باشد که گمانم دارد. امروز صبح هم لیستی را امضا کردم برای کسانی که می خواهند روی صحنه برنامه اجرا کنند. البته من برنامه ی خاصی ندارم و فقط همراه موسیقدان ها دف و زنگ و... می زنم و پرسازی می کنم =پرکاشن!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home