Saturday, July 22, 2006

Home, home, Sweet challenging FIREY Home! بازگشت به مهرآباد و چالش های آن

22/07/2006 / 09:50

Jay Baba all…. Lovely to be back HOME (Mehrabad)….Good thing is that now I can use my own PC and type in Farsi too, for my dear Irani friends. The following is part of a letter I wrote to Bhauji yesterday. I bring it here, for the sake of record, AND translate it to Persian, for those who have no idea of what is going on here! It might inform them about the place and inspire them to pay a visit.

پاینده مهربابا... چه خوب است رسیدن به خانه..... پریروز وارد مهرآباد (مکان مهربابای عزیز) شدم و حالا میتوانم فارسی هم تایپ کنم برای عزیزان فارسی زبان..... مطلب زیر بخشی از یک نامه ی "درد دل" مآبانه است که دیروز برای باوجی عزیز (از نزدیکان مهربابا و "رییس" فعلی تشکیلات اینجا) نوشتم و در مورد حفظ سکوت در این مکان مقدس است.....برای کسانی که هیچگونه سابقه ای ندارند هم می تواند مفید باشد و برای اطلاعات بیشتر می توانند به لینک های مربوط به مهربابا هم مراجعه کنند... (البته ترجمه دقیق نیست و چون نوشته ی خودم است، می توانم برای مخاطبین فارسی زبان، تغییرات دلخواهم را در آن بدهم و نکاتی را اضافه کنم برای روشن شدن مطلب!)

“….On the way back from Delhi, at the train, my heart told me to observe silence until Sunday morning, after the arti, just to build enough emotional/mental energy to enter His 'kitchen' (or as dear Iraj used to say, 'to walk on the fire'!).....So i walk with my white 'head band' over my mouth, to remind myself of the oath and do not give in to the emotional tides of seeing my family members after so long!

".... در بازگشت از سفر دهلی، در قطار به دلم افتاد که به محض ورود به محوطه ی مهرآباد سکوت اختیار کنم _ حدود 2 روز و نیم / تا یکشنبه صبح پس از مراسم نیایش __ فقط برای اینکه بقدر کافی توان ذخیره کنم برای ورود به "آشپزخانه ی بابا" ( یا همانطور که ایرج عزیز __ کسی که بیشتر عمرش را در خدمت بابا به سر برد و نقش "زبان گویای بابا" را ایفا می کرد __ می گفت ، برای "راه رفتن روی آتش"! منظورش زندگی و کار در این مهرآباد بوده!) {فقط خودش می داند چه "آشی" برایم در حال پختن است!} بنابراین از آن موقع تا حالا با یک "دهان بند" سفید راه می روم: برای اینکه تحت تاثیر عواطف قرار نگیرم و یادم باشه که عهد سکوت کرده ام.... مشکل است ساکت بودن و دیدار عزیزانی که چهار ماه آن ها را ندیده ای و پس از این مدت میخواهند احوال پرسی کنند و.....

Walking up the Hill and sitting in His tomb for hours before the arti, after about 4 months, was just wonderful/tearful and VERY soothing and relaxing..... But when it came close to 7 pm, the ambience noise of people chit-chatting and greeting each other, in LOUD voices , and children just playing around as if in playground, showed once again that OVER TIME, the silence of the Hill will be just a 'memory' of the past and not in existence, if the adults and 'those in charge' do not respect the silence.....
پس از چهار ماه ، بالا رفتن از تپه و نشستن چند ساعتی در سکوت پرانرژی مزار معبد ، چنان شعف و لذتی داشت که فقط اشک شوق میتوانست آن را بیان کند.... ولی نزدیک ساعت هفت بعد از ظهر که شد، رفته رفته سروصدای حاضرین آن سکوت عزیز را برهم می زد: کودکان در محوطه ی مزار به بازی کردن پرداخته بودند و والدین هم یا به آنها امر و نهی می کردند و یا با صدای بلند به گفتگوهای روزمره پرداخته بودند..... دوباره این حساسیت بنده عود کرد ..... به خوبی مشخص بود که اگر کسانی که به اصطلاح "مسئول" هستند خودشان سکوت را بشکنند و به خوش و بش کردن با همدیگر بپردازند؛ تکلیف کودکان که مشخص است و پس از مدتی، آن سکوت عزیز فقط خاطره ای خواهد بود در ذهن سالخوردگان و یا روایتی در کتاب های تاریخ مهرآباد ا

As we know the fact, children learn by example, and NOT BY ORDER. So, if they, and many 'adults' see and hear that the people who are 'in charge' are very easily breaking the silence for 'socialization' purposes, obviously no sign of 'silence please' will help..... and the silence up the Hill will eventually erode, as the time passes by......
می دانیم که کودکان از طریق مشاهده ی بزرگان و تقلید از آنان یاد می گیرند و نه با صدور فرمان! بنابراین این خطر بسیار حتمی و واقعی است که اگر بزرگتر ها و مسئولین این مکان خودشان به راحتی و به هر دلیل جزیی برای خوش و بش کردن با همدیگر این سکوت منحصر به فرد را بشکنند، هیچ تابلوی "لطفاٌٍ سکوت را مراعات فرمایید" نخواهد توانست این سکوت را حفظ کند و با گذشت زمان دیگر وجود خارجی نخواهد داشت.

So i just had to use my Tibetan bell twice, in 2 different times, just to remind His 'lovers', that this place is NOT a place for chit-chat!! And it worked, although i am positive that very very few people did like the sound of it,,,,,, if the birds can break the silence and make it even DEEPER, why not the calming frequencies of the bell?!
بنابراين براي اينكه به حاضرين عزیز یادآوری شود که اینجا مانند هیچ مکان دیگری نیست و برای گپ زدن ابداٌ مناسب نیست، مجبور شدم به زنگ کوچک تبتی خود متوسل شوم و در دو نوبت با فاصله ی چند دقیقه آن را به طنین آوردم و خوب هم موثر واقع شد..... گرچه خوب می دانستم که چند نفری از میان جمع هیچ از این عمل خوششان نمی آید و جالب اینکه نمی توانند اعتراضی هم بکنند زیرا که حفظ سکوت در این مکان جزو "واجبات" است..... اگر پرندگان الهی می توانند با آوای خود این سکوت را بشکنند و آن را حتی عمیق تر کنند، چرا که طنین این زنگ نتواند؟

This morning, after the arti, while still people standing in the queue to receive something 'real', i was witness to another 'human mental assault' against the Silence, INSIDE the tomb; and when i just snapped my fingers to remind the person to lower his voice volume, Mrs. Dastoor told me very 'harshly', 'Do not SAY anything.....he is talking about a sick child" , and she repeated a few times "you just GO!!"...... i stayed for some minutes in silence, wondering,..... just wondering that how many 'good excuse' can ALWAYS be found to break the silence?!! Tomorrow someone may join Baba and the next day some earthquake could happen somewhere, and....... All very 'good' excuses to feed the mind and its desire to chit chat!!!
امروز صبح (جمعه)، پس از نیایش، زمانی که هنوز تعدادی در صف دیدار بودند و منتظر ورود به مقبره، برای دریافت چیزی "واقعی" (مهربابا می فرماید: "چیزهای واقعی در سکوت داده و ستانده می شوند" و جالب اینکه این جمله را همراه با عکس معروف بابا که اشاره به سکوت می کند در همانجا نصب کرده اند، ولی کیست که عمل کند؟) یک جوان هندی (که پزشک هم هست و ساکن اینجا و با بنده هم بسیاربسیار مشکل دارد!) شروع کرد با صدای بلند با دیگری به صحبت! وقتی که بشکنی زدم تا به خودش آید، ناگهان خواهر "دستور" (به معنی کشیش زرتشتی که در واقع چنین نقشی را هم به نوعی در اینجا ایفا می کند و متاسفانه از من هم خیلی بیزار است!) با صدای بلند به بنده تذکر داد: "هیچ چیزی نگو.... در مورد یک کودک بیمار صحبت می کند.... تو فقط از اینجا دور شو!" بنده هم ( که به اطاعت از چنین فرامینی عادت ندارم) مدتی همانجا ایستادم و بدون اینکه به ایشان نگاهی بکنم در حیرت شدم.... حیرت از اینکه چقدر بهانه های "خوب" می تواند برای شکستن سکوت در آن مکان یافت شود: فردا شاید شخصی به دیدار بابا بشنابد و ترک خرقه کند و پس فردا شاید فاجعه ای در مکانی دیگر رخ بدهد و..... تمام این "اتفاقات واقعی" می تواند بهانه هایی توجیه کننده باشد برای نادیده گرفتن "اصل سکوت" در آن محوطه ی کوچک!

So, dear Bhuji, i just wanted to share the 'loving news', just for you (and maybe others) to see the other side of the coin, in case, as usual, you receive any 'complains' about me!

To be even more honest with myself and you, i (PLUS a few other eyes which can see!) am really a witness to the slow 'natural phenomenon' of a kind of 'priesthood' forming around Baba, AGAIN!....... and if i am so 'stupid' to announce it and ask for your help, then please forgive me, it is my nature to be so!

“ بنابراین، باوجی عزیز، فقط می خواستم این "خبر عاشقانه" را به آگاهی شما و شاید دیگران برسانم تا اگر طبق معمول شکایتی از این بنده دریافت کردید، دست کم روی دیگر سکه را هم داشته باشید. و حتی اگر بخواهم با خودم و شما بیش از این صادق باشم، باید عرض کنم که در واقع، بنده (بعلاوه ی تعدادی اندک که چشمانی بینا دارند)، شاهد شکل گیری یک "پدیده ی طبیعی" در اینجا هستیم: یک باردیگر، به تدریج، تعداد اندکی مشغول ایفای نقش "کشیش" در اطراف یک مرشد واقعی هستند... و اگر این بنده چنان حماقتی دارم که این مشاهده ی خود را اعلام و از شما یاری می طلبم، لطفاٌ مرا ببخشید، زیرا که طبیعتم چنین است!...."

2 Comments:

Blogger ا-آزاد said...
salam doste aziz . ajab donyaee hast! rasty mishe ye meghdar rad morede mehr abad toozih bedid . che mabadi hast on ja ?
mamnonam . movafagh bashid
10:56 AM  
Blogger ا-آزاد said...
rasty ye morede dige , man nemidonam shayad be ghasd in karokardid ! vali dar bloge shoma hichkas be gheir az kasani ke dar logger ozv hastand nemitonand nazarateshono bedan chon tanzimate blogeton faghat be kasani ejaze mide ke dar blogeton nazary bedan ke mesle man blog daran. ae bekhaid be afrade dige ham ejaze bedid khob tabiatan bayad tanzimatesho tagheer bedid . pirooz bashid.
11:04 AM  

Post a Comment

<< Home