Sunday, January 08, 2006

Jambe found طبل پیدا شد!

08/01/2006 / 22:17

Jambe found طبل پیدا شد!

سلام/صبح اول وقت روی زمین مقبره زیر جایی که غیب شده بود پیدایش شد.

بازهم ثابت شد که اینجا چیزی گم نمی شود الا خود انسان! یعنی ذهن انسانی که چیزی جز دردسر و مزاحمت نیست! نیایش بسیار پر شور و حالی بود و طبل خوشگل و خوشرنگ را با خودم به پایین تپه بردم. صبحانه ی خودم را دربیرون از سالن غذاخوری در کنار باغچه ی داخلی خوردم. سر میز با یکی از خواهران جوان که تازه از ایالات متحده آمده است آشنا شدم که قبول کرد طبل را در اتاق خودش نگه دارد. به خانه رفتم و برای مهرآزاد آماده شدم و چه خوب شد که رفتم.

Peace. Yes, the Jambe APPEARED just below where it was hung, on the Tombs shed floor, this morning! Apparently the letter was effective. And I had to thank Shridhar Kelkar, AND of course the sister, for it! Still she was denying the fact that she ‘knows’! VERY strange for me to understand such ‘stand’! Took the good looking drum with me to the dining hall and there I met a young American sister, who accepted to keep it for a day in her room, so I do not have to carry it twice a day with me to 3 different places.

یک خواهر هندی که صدای سحرآمیزی دارد و تازه از کنسرت کانادا برگشته بود ___ اتفاقی و طی جریانات حساب شده ای با برادر آلن آشنا شده بودند توسط دوست مشترکی __ در آنجا برنامه ی موسیقی اجرا کرد با یک استاد طبلا و خودش هم هارمونیوم می نواخت. چقدر شور و حالی بود و در آخر که وقت تمام شده بود فقط دو قطعه شعر را به آواز خواند که اشک مرا درآورد! همگی که حدود 60 نفر می شدیم واقعاٌ محظوظ شده بودیم و فضایی دیگر بود! وجود مهربابا را خیلی ها از جمله خود خواهر خواننده احساس کرده بودند. به روایت آلن در جمع، وقتی ایشان که نامش میتالی است با دوست مشترک (که در چهره و احساس شبیه خودش است) به بالای تپه برای زیارت رفته بودند، ناگهان احساس آواز خواندن در او شکفته می شود و از آلن می خواهد که اجازه بدهد که بخواند. و البته که همانجا درجا آواز خوانده بود و اشک همه را همراه خودش در آورده بود. از بس عاشقانه و زیبا و قوی می خواند!

"مست قلندر" را امروز خواند و "علی علی" ...می خواند........ که بیا و بشنو! یکی از برادران آن را ضبط کرده و ضمنا نام سی دی خود و شوهرش را Golden Moments, By Mitali and Bhupinder --HMV برایم نوشت تا آن را تهیه کنم. این هم از برکات بابا در این یکشنبه ی خودش! یکشنبه ی آینده صبح در مکانی نزدیک به اینجا مراسم موسیقی و نیایش برقرار است که یکی از برادران که در مدرسه ی بابا کار می کند از من خواست که با ایشان بروم!

Was invited by a brother to join them for a one day trip to Happy Valley and the Moghol castle near Meherazad. Accepted and went with bus to Meherazad and there I met Minoo, and Mitali, who sings wonderfully as a professional singer. Allen narrated the story of how they met and through such strong ‘connection’! The story is long and time short… will narrate later…… the trip was wonderful and full of good vibes and well wishes. Since my camera does not work anymore, I shall wait until the photos get to me by email. Good evening arti and dinner at PC and played a bit with others at the porch…. Jay Baba, Thank Him for everything! Huuuuuuuuuuuuuuuu

پس از پایان برنامه که همگی بازدیدکنندگان ار مهرآزاد رفتند با اتوبوس، من ماندم و سه خواهر و سه برادر آمریکایی که طبق قرار قبلی می خواستیم به "شاد دره" __ که مهربابا در آنجا رفته و مکانی تاریخی است و داستان ها دارد __ و بازدید از قلعه ی ییلاقی دوران مغول برویم. نهار را که ساندویچ مربا و پینات باتر و تخم مرغ پخته و سبزیجات خام بود (آماده از طرف آشپزخانه!) در محوطه ی کلینک بهداشتی مهربابا __ که یکشنبه ها تعطیل است __ خوردیم و منتظر شدیم تا ماشین مخصوص آمد و اول به بازدید از قلعه ی مغول ها رفتیم. عکس ها را بعدا برایتان خواهم فرستاد چون دوربین خودم که کار نمی کند و منتظر می شوم تا عزیزان برایم ایمیل بزنند و نمیدانم کی خواهد بود! ولی مختصری می گویم تا تصوری داشته باشید. تا جایی که ماشین می رفت رفتیم و سپس یک راه کوهستانی به سمت بالا که در بالای آن ویرانه های یک قلعه ی قدیمی از دوران حکومت شاه نظام؟ یا احمد شاه؟ نمیدانم ... این نوع اطلاعات را میشه در کتاب های مخصوص پیدا کرد. ...........
فقط سنگ های پایه و برخی دیوارها مانده بودند و بالاتر از ان هم بقایای یک قصر سنگی که در یک سوی آن باقیمانده های یک استخر آب وسیع بوده که می گویند اینجا یکی از حرمسراهای شاهان مسلمان مغول بوده و تفریحگاه ییلاقی شاهزاده ها! در پایین، یک برکه ای از آب غلیظ و سبز رنگ و راکد بود که می گویند در سابق از آنجا که شاید چشمه ای بوده به بالای ساختمان با طناب آب می کشیدند. پله های مخصوصی هم بود که خیلی پهن بودند و از جنس سنگ که برای حمل و نقل اثاثیه توسط فیل ها ساخته شده بود. چون یکشنبه بود دو سه نفر جوان هندی از شهر برای بازدید آمده بودند ... کل محوطه بسیار ساکت و آرام بود و دورافتاده. از آن بالا همه چیز دیده میشد حتی آلودگی های برفرلز شهر احمدنگر.

بعد با ماشین به شاددره که در همان نزدیکی بود رفتیم. عجب جایی است اینجا؟! از پارکینک قدری جلوتر می رویم و ناگهان وارد یک محوطه ی بزرگ سنگی می شویم با پله هایی به سمت پایین (دره) و یک درخت عظیم الجثه که با سنگ در آمیخته و در کنارش معبدی کوچک!... و پله کان سنگی و غاری در زیر آن که تماماٌ از سنگ است و در واقع یک تونل سنگی است! می گویند که راما و همسرش سیتا از اینجا گذر کدره اند و دچار بی آبی بوده اند و راما با تیروکمان خودش تیری بر سنگی می زند و چشمه ای شکفته می شود که هم اینک هم جاری است و می گویند آب آن شفا است. یکی از همراهان دو بطری برای یکی دیگر از برادران غایب از آن آب برد ولی من جرات نکردم از آن بخورم و تشنه هم نبودم! و مرضی هم نداشتم!

مهربابا به این دره هم سفر کرده بود قبل از اینکه حتی به مهرآباد بیاید. انرژی داخل آن معبد خیلی عالی و سبک بود ولی اینقدر سروصدا بود در اطراف که نمی شد دقیقه ای در سکوت از آن انرزی بهره برد.

قصد کردم که یک روز وسط هفته تنهایی یا با همسفری اهل سکوت به آنجا برویم و مدتی در آن سکوت بنشینم/ البته اگر بتوانیم سکوت را حفظ کنیم. زیرا در آنجا ظاهرا یک مدرسه ی مذهبی هم بود چون برادران جوان تری در لباس سانیاس ها بودند و رسماٌ طلبه بودند و طلبگی می کردند! عکس ها را خواهید دید.

در کل سفر بسیار خوبی بود و یک فضای خوب مهر و دوستی و همکاری بین تمام گروه احساس می شد و این هم از معجزات مهربابای عزیز است. زنده باد بابا.........

0 Comments:

Post a Comment

<< Home