Wednesday, February 01, 2006

what a celebration =چه جشن با شکوهی

01/02/2006/ 23:12

Salam. What a wonderful love play is happening here. Thanks to the Capitan-Director Baba. I truly enjoy it and may be this is why a few are so jealous of this joy, which many can see and feel it in me! I like to write the WHOLE story here, in this blog, for the sake of record, and there is NOTHING egotistic about it, even though ‘me’ and ‘my’ is used to TELL the STORY. ( I am a Virgo anyway!) Many things are happening EVERYDAY here, in different levels, and I try my best to tell this story as ‘factual’ and ‘journalistic’ a possible, for your enjoyment.

So due to the time-limitation, I post as I write them and it may take a few posts to say what I feel the need to say!

سلام/ عجب نمایش شگفت انگیزی در اینجا برپاست. چطور میشه بیان کرد؟ از کجا شروع کنم؟ سخت است. از آخر به اول چطوره؟ قبل از آمدن به خانه کلی در سالن غذاخوری با اعضای خانواده صفا کردم و به چندین نفر که حاضر بودند یکی یک هدیه کوچک ولی "قابل" دادم = یک گردن آویز یا سنجاق سینه با عکس مهربابا. امروز بعد از خاتمه ی مراسم از بازاری که در حال برچیده شدن بود، مقداری گرفتم به همین منظور! قدری با دو پسر نوجوان در سالن بازی کردم (بازی کشمکش و زور بازو!) و آخرش هم با مهرات از دست دو نفرشان فرار کردم به بیرون از سالن!........... و به دو نگهبان دروازه دو عدد آبنبات "حاج مولا" دادم و در خلوت و سیاهی شب با دوچرخه ی چراغدار به خانه پا زدم!

Yesterday, around 1:00 pm, when I had to come home to use the toilet, an Indian brother approached me and asked for ‘two minutes’! Since I did not recognized who he was, I told him that ‘if it is 120 seconds, fine; otherwise I come back soon’! ….. Was REALLY in a HURRY! But since he pressed and asked me about my ‘place of registration’ and ‘change of address’ (from Pune to Ahmednagar), then seeing him from close distance, I remembered him: yes, Mr. Tagad, from the police dept., here in Nagar. He told me that I should go to Pune and notify the police dept about changing my place of residence! Yes, a law, which I ‘heard’, BUT as many other things, I forget to do so! Even in Pune, when I moved to a few streets ahead, I forgot to do so and when I remembered it was already TOO late! My ex-land lord knew where I lived, ANYWAY!

The interesting point is that he showed me a copy of my passport: the page with the expiry date of it = Sept. 2006. My question is that HOW he got that copy? I do not think he had gone to Pune to get this copy! WHO had provided him with that copy? I have my own ‘guess’, which as a journalist, I like to find out the fact! WHO is interested in my ‘stay’ or ‘NOT stay’ in here?!!! WHO wants NOT TO SEE ME HERE? __ at least for a few days, going to Pune for some formality and possibly paying some ‘fine’? WHO ‘dislikes’ me so much to make this effort to inform the local police about my ‘change of address’? Who? I shall find it out by going and asking around!

این متن فارسی هیچ ربطی به متن انگلیسی ندارد و داستان های جالب جالب را می توانید به انگلیسی بخوانید و یا اگر بخواهید در صورت داشتن وقت خودم ترجمه خواهم کرد و یا نسخه ی فارسی ماجرا را برایتان خواهم نوشت............. بهترین خبر روز خرید 20 جلد کتاب "مهرخدا" Lord Meher( داستان زندگی مهربابا است توسط باو کالچوری Bhau Kalchuri) است که بسیار اتفاقی رخ داد: ظهر در راه خانه ناشرش را دیدم و گفتم که بساط بازار ناگهانی جمع شد و من آن را می خواهم. قرار شد شب به خوابگاهش بروم و در قبال چک آن را دریافت کنم که چنین شد و این گنجینه ی بزرگ اینک در اختیار ما است. قیمتش چنان وسوسه انگیز بود که نتوانستم مقاومت کنم = فقط 3500 روپی! اگر تاخیر می کردم می بایست بیشتر می پرداختم. این قیمت مخصوص جشن آمرتیتی Amartithi بود! شنیده ام که دو جلد از آن به فارسی چاپ شده و جلد سوم هم در دست ترجمه است. امید دارم به کمک و رحمت بابا بتوانم هرچه بیشتر از آن را ترجمه کنم.

To me, EVERYWHERE is BHARATA and since everybody knows that I live here, in Baba’s territory, forgetting to do a ‘formality’, is NOT a sin, or a crime! It is just a plain forgetfulness, which I am ‘famous’ for it around here! (Once I even locked myself outside home, forgetting to bring the key with me!)

مهم ترین خبر امروز و همه روز این است که باوجی در انتهای برنامه قدری صحبت کرد و پیامی را داد که بهتر است همینجا آن را خلاصه نقل کنم تا عزیزان فارسی زبان نیز این را بگیرند. ایشان داستان تملک این زمین های مهرآباد توسط پدرو مادر آدی ک ایرانی Adi K. Irani را نقل کرد که آن را پس از پایان جنگ جهانی اول در یک حراج از ارتش انگلیس می خرند. آن دو از مهربابا دعوت می کنند که به این سرزمین که در آن وقت یک زمین وسیع و لم یزرع بود سفر کند و آن را برکت بدهد. و واقعاٌ هم چه برکتی! پس از حدود 70 سال، از تمام نقاط دنیا___ از نیویورک گرفته تا چین و استرالیا و ایران__ زایران برای زیارت و استراحت و عشق و صفا به اینجا می آیند و برنامه های بسط و توسعه هم در راه و روی کاغذ است. داستانی مفصل است ولی نکته اش این بود که اینجا روزی به "ارتش انگیس" تعلق داشت و مهربابا مخصوصاٌ اینجا را برای حرکت و کار جهانی خودش انتخاب کرد در آن زمان و با گذشت زمان نقشه ی الهی او بر همگان روشن و روشن تر می شود...........این بهترین انتخاب ممکن بود. .........باوجی تاکید کرد که اکنون کسانی که به اینجا می آیند نیز در "ارتش بابا" هستند __ چه بخواهند و چه نخواهند! (قابل توجه اقلیت ناخودآگاه از این نکته!) در این "ارتش" تنها اسلحه عشق است و دشمن چیزی و کسی نیست جز خود کاذب ما (شخصیت و منیت و من و ما!) (برای همین است که "ملکه ی جهانی"Universal Queen __ خواهری اهل انگلیس که سالیان است در خانواده ی بابا است و از نزدیکان باوجی است___" یک روز زندگی در اینجا" را با "سالیان ریاضت کشیدن و مراقبه کردن" یکسان و حتی موثرتر می داند!

این نکته ای بسیار ظریف و دقیق و پیچیده است و فقط کسانی می توانند آن را بخوبی درک کنند که با مهربابا و کارهای خارق العاده ی او (نه مانند معجزات ساتیا سایی بابا Satya Sai Baba، البته!) از نزدیک آشنا باشند. معروف است که خود مهربابا وقتی که با نزدیکان خودش در اینجا زندگی می کرد مخصوصاٌ افراد را به اصطلاح "به جان همدیگر می انداخت" تا آت و آشغال هایشان بزند بالا، تا بتوانند آن ها را ببینند و شاید برایش کاری بکنند! حالا، در اینک و اینجا، بدون اینکه خودم خواسته باشم، با زندگی بعنوان یک فردan INDIVIDUAL با سلیقه های خاص خودش، در موقعیتی قرار دارم که عملاٌ این آت و آشغال ها دارد بر سرم وارد می شود و من هم بعنوان یک "خبرنگار عاشق" فقط "رسیدش را اعلام می کنم"! بدون هیچ شکایت و خروج از حدود الهی! تشکر از خود مهربابا که وسایل این برخوردهای مفید را برای من و دیگران فراهم کرده است!

امشب در سالن به برادری ایرانی گفتم که وجود من و کارهایی که می کنم مانند تندبادی است که خاکستر شرطی شدگی های ذهنی را برباد می دهد و آن آتش زیرین = ذهن ناخودآگاه و شرطی شده (خشونت و نفرت و سانسکاراهای حیوانی!) را برملا می کند. این هم از هیجانات لذت بخش زندگی در این محیط کوچک و بسیار مخصوص.

شکر بابا که غیر از این اقلیت بسیار بسیار ناچیز (نیم% کل افراد ساکن در این روستا) باقی اهالی و زایران ساکن اینجا با من روابط حسنه و خوب و محبت آمیز دارند.

از خبرهای عاشقانه ی دیگر اینکه امشب مقداری با برادر عزیزم که فعلاٌ نام نمی برم صحبت کردم و برداشت و احساس خودم را در مورد وقایعی که حول وجود این بنده ی ناچیز در اینجا رخ می دهد برایش گفتم تا در جریان باشد و بداند که اگر خواست بابا "بلایی خیر" بر سر من بیاید چه کسی مسئول است!......... ظهر خواستم با برادری که مرا "داخل آدم حساب نمی کند" صحبت کنم ولی طاقت نیاورد و گذاشت و رفت. امشب به دوست 10 ساله اش پیام دادم که چون ایشان را دوست دارم، هیچ راه فراری برایش باقی نخواهم گذاشت: یا انتخاب می کند و هرچه سریع تر از اینجا می رود، و یا من با تمام نیروی عشقم برایش هستم تا قلبش را از این بیزاری و نفرتی که ناخواسته برایش زده بالا تمیزکنم! "بیخ دیوار گیر افتاده" و هیچ راه فراری ندارد!!

سوال من این است که آن برادری که هفته ی پیش در سالن غذاخوری قدیم ریش مرا با خشونت کشید و اگر حضور بقیه نبود حتی می توانست به راحتی مرا کتک بزند در پاسخ سوال فرزندانش چه پاسخی دارد" "فلانی چه کار کرده بود که شما چنین کردید؟"

امروز حتی سوال جالبی از برادر خداداد پرسیدم :"چه کسی فلانی را بیشتر از بقیه دوست دارد؟" پاسخی نداشت و اتفاقاٌ دوست 10 ساله اش هم پاسخی نداشت! جالب است. شاید من آن برادری را که مرا "داخل آدم حساب نمی کند" از بقیه بیشتر دوست دارم! کسی چه می داند؟! وگرنه چرا اینهمه وقت و انرژی برایش مصرف می کنم؟ تا ثابت کنم که "داخل آدم هستم؟"! نه! اینجا اصلاٌ مسئله ی شخصی و نفسانی دربین نیست! / مسئله ی تضاد فرهنگی cultural differences و کهن الگوهای همگانی و" نیازهای فردی و همگانی" یاindividual and collective NEEDS”است __ همانگونه که مهربابا روی این دو سطح تاکید دارد.

02/02/2006/ 01:05 it is enough for now and I will go on narrating ‘the story, as time permits. Have to go to Nagar tomorrow, to make a copy of a book which I like to read and possibly translate. So I better stop now!

Thanks to Baba for EVERYTHING, and Bhauji, who still carries the FLAME of this divine Love!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home