Friday, January 27, 2006

"مردان بیفایده هستند" =Men are useless!

27/01/2006/ 22:29

سلام بر عاشقان/ ... بازهم باوجی با همان شمایل شیخ عرب و دستار قرمز و لباس عربی به همراه مکس و اعضای تیم وارد شدند و با چای و بوسه ها و در آغوش کشیدن های فراوان شروع شد. چهره های جدید..... یک آواز دسته جمعی شاد خواندیم که با دف همراهی کردم و قدری هم رقصیدیم با نوای شاد آن که برای مهربابا خوانده شد.... سوال امروز این بود که "چرا مهربابا پس از مدتی زندگی کردن با حلقه ی یاران نزدیک مرد خود، زندگی با زنان ماندلی را انتخاب کرد؟" البته پاسخ در کتاب ها هست ولی باوجی شوخ طبع با این جمله آغاز سخن کرد که "مردان بیفایده هستند" = Men are useless!

Peace onto the Lovers/ Again Bhauji appeared as an Arab Amir (in Red headwear and white dress!) …..New faces…. Began with a happy song for Baba, which I played daff and danced a bit…..The question was “Why Baba chose to live with women mandali?” and Bhauji, as simple and straight and with his humor, started his talk by “Men are useless!…” and then he went on to the many stories with Baba and the night that he decided to commit suicide because of Baba! And how in the morning he forgot his decision! Many amazing stories he narrates from Baba which are truly the proof of Baba’s divine presence and his own love and devotion for Baba. I thanked him again for his ‘silence command’ and told him that ‘we all needed it’!

No words except SALAM with the Irani group. This morning I wrote on the board, in Farsi, = “Good news! Silence until AFTER the ceremony. Hope for the effectiveness of our daily repentance (including me!)This ‘cultural difference’ is better be cleared and dissolved HERE. No way to escape! Be Happy!” and put it in few places where they could read.

Evening prayer was fine and a new Indian couple sang a very nice song for Baba and the lady was playing on the harmonium and they both sang very beautifully. While I was keeping the rhythm with them, Najoo whispered in my ears that this couple were once the rulers (Raja, Rani) of a certain region in India, Punjab I think!

این مرد نازنین و بزرگوار هر هفته داستان های زیبایی از زندگی خودش با مهربابا تعریف می کند که واقعاٌ شگفت انگیز هستند این ماجراها. اول اینکه معجزات بابا را نشان می دهند و دوم عشق و ارادت خالصانه ی خودش را به مرشدش مهربابا بازگو می کنند.

مثلا امروز در مورد سختگیری های فراوان بابا می گفت (بله، مهربابا با اینکه به مهربانی و شفقت و رحمت مشهور است در عین حال با نزدیکان خودش بسیار بسیار بسیار سختگیر و گاهی ظاهراٌ بی رحمانه رفتار می کرده) که یک شب تصمیم می گیرد از دست بابا و سختگیری هایش خودش را بکشد و صبح که نوبت نگهبانی اش تمام می شود و می خواهد برود تا تصمیمش را عملی کند، کل ماجرا را از یاد می برد و می رود و می خوابد و پس از خواب تازه یاد تصمیم قاطع دیشب خود می افتد! که این هم از معجزات بابا بوده که نگذاشته به یادش بیفتد! مقدار کار فکری و روشنفکرانه ای را که این مرد انجام داده هیچکس در خانواده ی مهربابا انجام نداده است (20 کتاب مختلف) و نوشتن سرگذشت مهربابا در 6000 صفحه شاهکارش است که امیدوارم روزی یکی یا بیشتر از ؟ جلد این مجموعه ی بینظیر را ترجمه کنم. قلب مهربان و توان فکری بالا و پشتکاری که این مرد دارد واقعاٌ بی نظیر است و هنوز هم با این سن و بیماری های مختلف جسمانی که دارد به کارهای اداری این مجموعه رسیدگی می کند و حتی د رمواقع لزوم و در موارد اضطراری در امور "روابط بین فردی" هم، به عاشق شیدایی چون بنده توصیه ی "سکوت" می فرماید! امروز بازهم حضوری ازش تشکر کردم بخاطر این توصیه و گفتم که "همگی به آن نیاز داشتیم!" (امروز صبح پیام تشکر را توسط "ملکه ی جهانی" فرستاده بودم!)

با گروه ایرانی هیچ سخنی بجز "سلام" نداشتم. امروز صبح روی تابلوی سفیدم نوشتم :"خبر خوب. سکوت تا بعد از مراسم. به امید تاثیر توبه های روزانه __ شامل خودم! این اختلاف فرهنگی بهتر است همینجا محلول و روشن شود. راه فراری نیست. شاد باش/ زنده باد بابا" و تابلو را در جاهایی گذاشتم که بتوانند بخوانند! ارتباط بدون کلام ولی موثر!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home