Sunday, January 15, 2006

latest loving news from The Hill=آخرین اخبار عاشقانه از این تپه ی مهرآباد

15/01/2006/ 21:09

Wow, again Sunday night and not updating this blog, yet.

Time passes so mysteriously here: so many activities and LOT to say, but WHEN?!

Bhauji’s Birthday celebration was just great. May be the BEST I have ever seen, in terms of loving feelings of all toward the ‘person’ (Bhauji) and the programs and the refreshments. Good music, great magic show (by our wonderful ‘Hu McDonald’(he does wonderful tricks with his hands and makes everybody cheerful, especially the kids……….. dining hall was full and the last piece of show was great: a funny video show of Bhauji’s favourite tv show, mixed with some funny narrations of his special likings (talking and talking and his ‘mommies’!!) It is hard to get if you have not meet him and heard him. Saturday I do not remember what happened, except that there was MORE than 12 hours of power cut! So I rested a bit more than usual. This morning Arti was fine and more new Iranian faces coming from Iran and Australia. At 9:30 we went with Baba’s school-bus to a village near Ahmednagar, called Kalkoop. It was the second anniversary of their Baba Center there. The village was quite remote and they were mostly farmers belong to a tradition, whose men wear bright colourful turbans. Wish our black/white turbaned heads (the Mullas in Iran) had simple loving hearts like these people! Five of us, including our ‘magician Huee’ were non-Indians. About 300 people were there and there was music and singing for Meher Baba, I played along with the ‘magic drum’ (The Daff)…. and a few short talks in Marathi. Lunch was served (rice, masala, bread and butter and sweets) Thanks to Baba…. The man who was in charge of the program was from this village and had an old photo with Mehr Baba, in one of His darshans, posted in the temple room. Jay Baba…..

The Hill is getting ready to receive thousands of His lovers…. Will post some pictures soon….. Huuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuu

سلام/ ساعت ‏21:35 است و هنوز این بلاگ به روز نشده است از جمعه! اینجا زمان خیلی اسرارآمیز می گذرد. برنامه ها و فعالیت های متنوع و شرکت من در آن ها و همچنین قطع برق سبب دوری از این دستگاه سحرآمیز است. تولد باوجی بسیار عالی برگزار شد. حدود 150 نفر در سالن غذاخوری جمع شده بودیم و برنامه ی موسیقی و فیلم و شعبده بازی بود. تا آن روز نمی دانستم که آن خانم میانسال همسر باوجی است و ایشان به مناسبت این روز یک آواز خواند و با طبلا آن را همراهی کرد. شاید این بهترین جشن تولدی باشد که در عمرم دیده بودمک از نظر کیفیت و محتوای انرژی و برنامه های موسیقی و شعبده بازی. استاد شعبده باز ما آقای هیو مک دونالد شاهکار زد (یک تکه کاغذ را با فندک آتش زد که تبدیل به یک گوی کوچک آینه ای شد در دستانش.... و یا یک بطری پر از خرده روزنامه را با قرار دادن در عکس لوله شده ی مهربابا به یک بطری پر از شکلات تبدیل کرد! یک فیلم بسیار خنده دار و کمدی هم همین استاد شعبده باز ساخته و نشان داد که بسیار بسیار خنیددیم. حالت طنز داشت در مورد عادات و زندگی شخصی خود باوجی!

امروز صبح ساعت 9:30 با اتوبوس مدرسه ی بابا به دهکده ای در نزدیکی شهر احمد نگر رفتینم که البته از شهر خیلی دور بود. دومین سال تاسیس مرکز مهربابا در آن روستا بود. برنامه موسیقی و خواندن ترانه ها یعاشقانه برای مهربابا و چند سخنرانی کوتاه به زبان ماراتی. برگزار کنندهگان مراسم چند برادر بودند و ظاهراٌ کدخداهای آن روستا. بزرگترینشان در دوران جوانی عکسی داشت با مهربابا در مراسم دیدار عمومی بابا که آن را قاب کرده بود و در اتاق مخصوص بابا (مرکز) قرار داده بود. این ها از قوم یا سنتی هستند که بیشتر کشاورز هستند و مردانشان عمامه های رنگی به رنگ های تند (قرمز، صورتی، زرد...) بر سرشان است. کاش عمامه به سرهای ایرانی ذره ای از صفا و خلوص و عشق این روستاییان ساده دل را داشتند در زیر آن عمامه های سیاه و سفید. نهار هم عالی بود و تعدادی از ما را که "خارجی" بودیم همراه با سران قوم در اتاق مخصوصی بردند و روی زمین نشستیم و در بشقاب های ساخته شده از برگ طبیعی، برنج و خورش تند هندی + نان و کره و بیسکویت و شیرینی پذیرایی کردند که خیلی چسبید! جای عزیزان سبز.... مقداری از عکس های محوطه ی اطراف را یک برادر جوان آمریکایی وارد این دستگاه کرده است که بزودی منتشر خواهم کرد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home