a loving news from OCCUPIED IRAN=خبری عاشقانه از ایران در اشغال
the following is a loving news about a student in Oran who faced the ORGANIZED Selfishness and hatred in Iran and was helped by some people to keep her job.... some parts = .... are taken away to make it brief .......... Baba is AT WORK EVERYWHERE, Iran included. May He free it from His enemies= the liars = the REAL hypocrites......... Huuuuuuuuuu Babaaaaaaaaaaaaa
....... دراردیبهشت امسال من در این سازمان ......... خواسته شدم (البته بلافاصله بعد از بازنشستگی رییس قبلی سازمان که با این اقا دو دشمن سرسخت بودند و ایشان همشهری من بودند)و ازمن خواست که چون دیگر نیازی به وجود من در این سازمان ندارد و اینکه چرا در پرونده سازمانی من چرا امضای اقای ...می باشد که در جناح مخالف ایشان به فعالیت می پردازند است است و من نباید اصلا در این سازمان بمانم و باید خجالت بکشم ک چرا امضای اون در پرونده من است باید سازمان را ترک کنم و اصلا هم برنگردم چون دیگران ممکن است مرا با دست نشان دهند و بگویند که او با پارتی امده است. (جالب است که همین اقا با یکی از خانمهای معاونت طوری صمیمی هستند که برای استخدام ایشان نامه را دستی بردن تهران-و همیشه اضافه کاری جمعه دارند و حقوق و حق التحقیق بسیاربالایی را به ایشان می دهد و پارتی ایشان برای ورد به سازمان بوده اند)همین نطرات را به رییس سازمان منتقل کرده بود اما نه به این تندی بلکه اینکه ما جا نداریم واینکه ایشان دانشجو هستند و ایشان زیاد با موبایلشون صحبت می کنند......... (جالب این است که اصلا من وابسته به هیچ جنا ح خاصی نبوده و نیستم و اینکه بعد از 2سال ایشان متوجه شدند که برای من جا ندارند یعنی دقیقا بعد از بازنشستگی رییس قبلی)رییس سازمان دانشجو بودن من را بهانه کرد وگفت که دانشجویی(جالبه که دانشجو بودن در صورتی با سازمان منافات دارد که در ساعت اداری بدون هماهنگی کارگزینی به دانشکاه بروم و اصلا این مورد برای من پیش نیامده بود-خلاصه مطلب که من باید به دلیل تصفیه حساب با رییس قبلی که کاری هم برای من نکرده بود وصرف همشهری بودن من هم باید می رفتم)و باید بری من تنها حرفی زدم گفتم تنها من نیستم که دانشجو نیستم ودر این سازمان 10نفر .........و گفتم من اگر قرار باشه برگردم به سازمان بر می گردم و اگر قرار نباشه بر نمی گردم و محترمانه اومدم بیرون چون می دونستم که بر می گردم خیلی زود اما این دفعه محکمتر.
3هفته طول کشید کسی را اجازه ندادم که بره پیش معاونت و از اون درخواست کنه که من برگردم چون اون تشنه ریاست و تشنه این بود که جواب رد بده و حاکمیت خودش را ثابت کنه و دچارعقده های فراوانی بود و من نمی خواستم که این حسش حداقل از طرف من ارضا بشه.
رفتم تهران اداره کل البته ناگفته نماند که هنوز ادمهای خوب پیدا میشن.ادمهایی که انسانندو با دلسوزی به حرفهای من گوش کردندو سعی در حل موضوع داشتند و می گفتن که ما پیامتو را به رده بالا می رسانیم اما تلاش من این بود که چرخه را کوتاه کنم و خودم مقام بالا را ببینم و این بود که به دفتر ریاستش رفتم و طبق معمول روال اداری اینجا با چرخه معطل کردن ارباب رجوع و ووعده فردا بیای منشی اون مواجه شدم.اما ناگفته نماند که اینجا هم اقایی بود که زیر دست اون منشی کار می کرد و بیرون من را دید و گفت تنهاراه دیدن اقا این است که دم اسانسور منتظر باش...........با اوداخل اسانسورشدم انقدر مهربان بود که من حرفم را شروع کردم و انقدر متواضع و ارام به حرف من گوش کرد که اعتمادبنفسم را زیاد کرد ......... و به من گفت شما از شنبه برید سرکار مشکلتون حل شد و من گفتم نامه احتیاج ندارم چون می ترسم که دوباره شروع کنند بازهم با لبخند مهربونی به من گفت خیالت راحت باشه و اگر نشد برگرد که محاله.من باورم نمیشد بیشتر از درست شدن کارم از دیدن اون و شعور اون و انسانیت اون خوشحال شدم باور کنید باور نمی کردم که اون با این مقام به این راحتی به حرف منی که اصلا شایددیگر من را هم نبینه و نفعی هم نداشتم براش گوش بده(البته اون اقای نبود که برام امضاکرده بود-دیدن اون خیلی مشکل بود)من برگشتم شهرمان/و به سازمان و مستثیم رفتم پیشرییس سلزمان و اون هم پذیرفت چون از بالا بهش تلفن زده بودند ایندفعه باروی بازو گفت که ازفردا مشغول به کار بشم و من هم ددر معاونتی دیگر مشغول بکار شدم در حالی که دیگر ازهمه اونها بدم امده بود ولی عادت کردم و به کارم ادامه دادم.شکر/الان هم راضیم .......... کند و این گیرودار ادامه داشت تا هفته پیش که خیلی سریع و بدون مقدمه در جلسه ای که سری بود و تشکیل شد اقای معاون قبلی من عزل شدن و دارای هیچ مقامی نیستند الا مشاورسازمان که علنا یعنی -هیچ کاره –و یکی از کسانی را که خیلی اذیت کرده بودو از معاونت اخراج کرده بود به معاونت دیگر-رییس اون را به لج اون معاون کرد.نمی دونید چه اوضاعی حاکم شد خودش باور نمی کرد که دیگر سمتی ندارد.من فقط باورم نمی .........گرچه بعد از امدن به سازمان باز هم به این معاونت جدید من امد و دوباره سعی کردکه من را بپراند اما نشد و خیلی سعی می کرد که ما همدیگر را نبینیم که بخواد جواب سلام من را بده-من سلام می کردم دلیلی نمی دیدم که سلام نکنم/)اما اون خیلی با لحن گرمتر از همیشه جوابم را داد/دلم سوخت باور کنید دوستندارم ضعف کسی را ببینم –با اینکه خیلی به ناحق اذیتم کرد خیلی ناحق/کاش ادمها قبل ازبدی کردن فکر می کردند و ایمان داشتند که این بدی به خودشان بر می گردد و دیگر در دنیا هیچ بدی نبود.من این را نوشتم چون گقته بودید اتفاق خوب را بنویسید برای من ان دونفر یکی اون اقایی که در دفتر ریاست کل کمکم کرد و یکی هم اقای..که من را پذیرفت و بدون هیچ چشمداشتی کمکم کرد.نه هنوز ادمهای خوب هستن.اما حیف که خیلی کمند/شادباشید
0 Comments:
Post a Comment
<< Home